مسافری از بهشت |خاطره ای خواندنی از خواهر شهید موسوی نژاد
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سید محمود موسوی نژاد دهم فروردین 1333 در خانواده ی مذهبی و متدین در شهرستان دزفول ديده به جان گشود . پدرش سید رحیم و مادرش زهرا سلطان خانم نام داشت. تاپاياندوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند وديپلم گرفت. معلم بود. دوم آبان 1357 ،در زادگاهش هنگام شرکت درتظاهرات عليه رژيم شاهنشاهی براثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در شهيد آباد همان شهرستان واقعاست.
آنچه می
خوانید خاطراتی به نقل از خواهر شهید " سید محمود موسوی نژاد
" است که تقدیم
حضورتان می شود:
امروز از وقتيكه
شب را سحر كردم دلهره و استرس عجيبي وجودم را آزار ميداد شايد به خاطر اين باشد كه امروز
اتفاقي ميخواهد بيفتد . دلهرة من همچنين بيراه نبود . از ديشب درد مادرم شروع شده
بود و رسيدن نوزادي را به عرصة وجود خبر ميداد
صبح خيلي زيبايي بود با دلهرهاي كه داشتم از پنجرة
ايوانمان به سوي رودخانه نگاهي كردم آبي پرتلاطم و صاف و زلال به من آرامش خاصي مي بخشيد
با چشمان خواب آلود در را به آرامي بازكردم با پيمودن سه پله كه به پايين آمدن مرا
سوق ميدادند . آرام به كنار آب سرازير شدم .
عجب آب زلالي به صافي و زلالي دل پدرم كه مي توانستي
تااعماق وجود آن را ببيني و بخواني ، مشتي آب برداشتم خيلي خنك بود به صورتم زدم ، اشتياقم
بيشتر شد و چندين بار تكرار كردم . چشمانم را از آب پاك كردم .
پدرم را ديدم كه
با آن عباي سبزش و با آن لباس صاف و تميز ولي مندرس، كنار آب نشسته بود . به چشمان
معصومش نگاه کردم. قرآني كه در دست داشت آن را ميبوسيد و ميخواند و خواهان چيزي از
خدا بود .
با لبخند
گفتم:« سلام پدر جان. ناراحتی؟»
با همان آرامش
همشه در چشمانش به من نگاهی کرد گفت:« صبحت بخیر و شادی دخترم ، مسافری داریم از
خدا خواستم به سلامت برسد»
خالة بزرگم از ديشب پيش ما آمده بود آشنايان او را
قابلهاي مطمئن ميشناختند با سرعت به خانه برگشتم و منتظر اين اتفاق مهم شدم . پدرم
نیز به خانه بازگشت، گويي ديگر تاب و توان انتظار نداشت به گوشهاي از ايوان كز كرده
بود و زير لب چيزي زمزمه ميكرد
فريادهاي مادرم
خاموش شد و صداي نوزادي بگوش رسيد . نوزاد آنقدر بي وقفه گريه ميكرد گويي از چيزي
ترسيده بود و چارهاي جز گريه كردن ندارد . خاله ام با لبخند زيبايي كه بر لب داشت
نوزاد را در پارچ هاي سفيد رنگ پوشانيده بود به نزد پدرم آورد با صورت بشاش خالهام
پدرم جاني دوباره گرفت و آنقدر خوشحال شد كه گويي دنيا را به او دادهاند
فرزندش را در آغوش كشيد خاله ام با بي صبري
گفت:« خوش به حالت سيد خدا به تو پسر داد »
پدرم او را بوسيد
لحظهاي در چشمان كودك نگريست و در فكر فرو رفت با لبخند شيطنت آميز كودك به خود آمد
و بدون اينكه چيزي بگويد گفت : «سيد محمود» .
محمود به دنیا
آمد و شد عزیز خانه پدرم.
آنچه می
خوانید خاطراتی به نقل از برادر شهید " سید محمود موسوی نژاد
" استکه تقدیم
حضورتان می شود:
سرباز شهربانی
در سال 1356 ، محمود سرباز بودو در شهربانی خدمت میکرد. خيلي
شجاع و نترس بود ، ولي بسيار مهربان بود وقتي براي ديدنم به شهرباني مي آمد بسته هاي
اعلاميه در كيف دستياش داشت . به او گفتم : «اينها چيست ؟»
با لبخند می گفت
: «چيزي نيست ، فقط يك جاي امني نشانم بده آنها را بگذارم . »
من كه متوجه شده بودم آنها اعلاميه هستند ، گفتم
: «اينجا خيلي خطرناك است چرا آنها را اينجا آوردهاي ؟»
گفت : «نترس تازه اينجا از هرجا امنيت بيشتري دارد
.»
خلاصه آن روزهای سخت و پر از خفقان گذشت . محمود سربازی خود را با موفقیت سپری کرد تا اينكه
مردم مبارزة خود را علني كردند و تظاهراتي در شهرهاي مختلف تشكيل شد . سيد محمود نيز
همراه همة مردم اعتصاب كرد و چندين هفته بود كه سركلاس نميرفت و اين اوج فعاليتهاي
سياسي وي بود .
دو روزی بود
که مادر بسيار بي تابي ميكرد و سید محمود
عزم خود را براي نوشيدن شربت شهادت جزمتر كرد
ه بود. روز 26 مهر ماه نيز در تشييع جنازة رحيم مجديان شركت كرد و همانطور كه شهيد
را به طرف شهيد آباد حمل ميكردند نيروهاي ارتشي و شهرباني با مردم درگير شدند و تيراندازي
شروع شد .